امشب زیاد حالم خوب نیست نمیتونم بخوابم
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که یک نفر احساست رو بفهمه
بدون اینکه بخوای بزور بهش حالی کنی..
امروز یهو دلم خواست بنویسم،نمیدونم چرا ولی این روزا دلم خیلی گرفته و بعضی اتفاق ها این روزا واقعا حالمو گرفتن انگار که هر چی غم توی دنیا هست رو سرم خراب شده و کم کم دارم سنگینیشون رو احساس میکنم.با تمام وجود دارم ناراحت بودن رو حس میکنم و با تمام وجودم میتونم بگم خسته شدم. از روزهای تکراری از بدشانسیها از فکر کردن به آینده،به آینده ای که دوست دارم اونجوری که میخوام باشه ولی وقتی توی زمان حالم دقت میکنم میبینم اونجوری که باید باشه نیست،یعنی واقعا مینونست بهتر از اینا باشه..و در حال حاضر امیدوارم..امیدوار به آیندهای که لحظه لحظه اش داره میرسه و من همچنان در غم و غصههای خودم روزگار رو سپری میکنم..و اخرش این که:وقتی به گذشتههای از دست رفته فکر میکنم خیلی دلم میگیره..امیدوارم بتونم یه چیزهایی رو فراموش کنم که از این همه غصه و ناراحتی خلاص شم
- یکم از حال خودم نوشتم که بعدها وقتی این مطلب رو خوندم یاد یه موضوعی بیفتم که واقعا برام ارزشمنده.